این جمله رو یکی از مدیرانم چند سال پیش بهم گفت، وقتی همزمان برای مقطع ارشد میخوندم، کلاس زبان هم میرفتم و برای شرکت ایشون و یک شرکت دیگه همزمان کار میکردم. راستش اون روز خیلی از این حرف بهم برخورد، با خودم گفتم که مهم اینه که من میتونم همه اینکارها رو همزمان با هم پرفکت و عالی انجام بدم و تو دلم بهش خندیدم و گفتم مهم اینه که من میتونم. حالا این رو اینجا داشته باشید. برمیگردیم به این موضوع.
خیلی صادقانه بخوام باهاتون صحبت کنم، من تا پارسال هرگز دفتر برنامهریزی نداشتم، هر سال یه سررسید داشتم که اون رو هم از شرکتهای همکار هدیه میگرفتم و میومدم هر روز برای ساعت، ساعتِ روزم برنامه ریزی میکردم، اینقدر هم توانایی های خودم رو دست بالا میگرفتم که یه لیست بلند بالا از کارها مینوشتم، پایانِ روز میومدم نگاه میکردم میدیدم که یه عالمه دیگه از اون لیست باقی مونده، اصلا هم نگاه نمیکردم که مثلا نصف بیشترش رو انجام دادم و میتونم به عنوان دستاورد بهشون نگاه کنم. بعد از چند روز که اینکار رو انجام میدادم میدیدم انقدر اتفاقات متفاوت و جریانات مختلف پیش میاد، یا اطرافیانم انتظارات مختلف از من دارند که کلا رها میشه همه چی و کلا ناامید از برنامهریزی و همه چی رو رها میکردم. و میشدم همون آدمِ شلوغی که همیشه یه عالمه کار داره با یک ذهنِ شلوغ و یه عالمه کارهای چند اولویتی که منو تحت فشار و استرس قرار میداد، از اونجایی هم که آدمِ خودسرزنشی و کمال طلبی هم بودم که “نه” گفتن به کسی رو هم بلد نبود شروع میکردم به بدترین شکل ممکن با خودم حرف زدن و محاکمه کردنِ خودم، تو مدیریت زمان بلد نیستی، تو نظم نداری، تو نمیتونی یه برنامه درست و حسابی رو دنبال کنی تازه از دست کسانی که بهشون نه نگفته بودم شاکی و عصبانی بودم و اونها رو مسببِ این بی برنامگی خودم میدونستم. و خود سرزنشی که پایانی نداشت بدون اینکه حتی بدونم چه تاثیراتی روی من داره.
تا اینکه رسیدم به کتابِ اصلگرایی با درونمایهی اصل را بچسبید و فرع را رها کنید نوشته گِرگ مککیون این کتاب راه انتخاب درست در زندگی را بهم تا حدودی یاد داد البته اون روز فهمیدم چرا اون روز رئیسم بهم گفت چرا آدم چند اولویتی با آدم بی اولویتی هیچ فرقی نداره، و یه عالمه پیش خودم خجل زده شدم. به خودم اومدم و متوجه شدم انبوه کارهای عقب افتاده و حس سرخوردگی منو احاطه کردن این یعنی مثه بیشتر آدما، فرعگرا شدم و چاره کارم اصلگرا شدن بوده، اما به راستی اون موقع چطوری میتونستم اولویت بندی کنم؟ وقتی ارزشهای فردی خودمو نمیشناختم و نمیدونستم که این اولویت های ما آدمها رو ارزشهای ما تعیین میکنند. نمیدونستم و اون ماجرا همونجا رها شد تا به امروز و تموم چیزایی که فهمیدم که نمیدونستم.
ولی الان که خودمو بیشتر کشف کردم، ارزشها و باورهامو که قطب نمای زندگیم هستن رو میفهمم، خیلی بهتر میتونم برنامه ریزی کنم و الان میفهمم که خیلی از ناراحتی ها و گفتگوهای منفی و خودسرزنشی که سالهای سال داشتم چرا و از کجا نشات میگرفت.
اگه کنجکاوی در مورد اینکه چطوری میشه تو برنامه ریزی استمرار داشت بدونی، چطوری میشه موانع رو تو مسیر تشخیص بدیم و حالا راه حلهای مناسب رو براش در نظر بگیریم. ما ممکنه بهترین برنامه ریزی رو هم انجام بدیم بهترین نکته های توسعه فردی رو هم یاد بگیریم اما مسئله اصلی که هست، که توی زندگی واقعی خودمون چطوری میتونیم اجرا کنیم؟ کتابچه توسعه فردی و دفتر برنامه ریزی ِ من به توان صَد میتونه بهت کمک کنه!
این مهمه که بدونی فقط هدفگذاری مهم نیست، روش هدفگذاری و اینکه اون هدف برای خودتون باشه مهمه و براساس ارزشگذاری خودتون باشه، نه ارزشگذاری هایی که جامعه به ما تحمیل کرده و تشخیص اون ها خیلی مهمه که بتونیم زمان و انرژی خودمون رو بهتر مدیریت کنیم.